حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت سی و ششم :
***
از محل کارم که بیرون آمدم، دم در بیمارستان چشمم به شکوه افتاد که به در ماشینش تکیه زده و انگار منتظر کسیست. به غیر از من آشنای دیگری توی این بیمارستان نداشت. ته دلم خالی شد. یعنی چه کارم داشت؟! متوجهم شد و نگاهش به سمت من کشیده شد. با صدایی پر از تردید سلام کردم. سر تا پایم را برانداز کرد و اخم غلیظی کرد:
ـ چی میخوای از جون مجید؟
رنگ از رویم پرید. پس بالاخره قضیه جدی شده بود و
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۱۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مرضیه نعمتی | نویسنده رمان
❤🌺
۹ ماه پیشرها
00باور کنید حق عضوت نمیتوانم پرداخت کنم
۹ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
حق عضویتی اجباری نیست عزیزم. اونهایی که نمیخوان عضو شن روزهای فرد بین ساعت یازده و ربع تا یازده و نیم شب یک پارت براشون رایگان میشه
۹ ماه پیشروژین
00وای من هزار برابرالهام استرس دارم بخدامیترسم از شکوه😧
۹ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
عزیزم❤
۹ ماه پیش
خانم اکبری
10رمان خیلی خوبیه